به تو

سلام 

تجسم یه کویر که صدای زوزه بادمثل یه گیتار فلامینگو شنها رو به رقص در اورده و کویر هم با این  نمایش داره مست میشه . 

چه هیجانی.چه شکوهی.چراغام خاموش شدن آره کم کم هوا هم داره تاریک میشه. 

چه جشن با شکوهی تو دل کویر. 

ولی.ولی. 

کی زبونتو میفهمه ۲

سلام 

توی خونواده ۳ نفری ما مادرم یا بهتره بگم مامانم که وابستگیم بهش بیشتر نشون بدم از بچگی خیلی لیلی به لالایه من گذاشته . خوب بچه آخرش بودم و خیلی به من حال میده . 

و این حال دادنا خوب نا خودآگاه رو شخصیت من اثر بد گذاشته چه بخوایم چه نخوایم . ولی منم بیکار نشستم و بار ها و بارها از وقتی فهمیدم که من منم نه اونی که هر کسی بخواد حتی پدر مادرم. 

و شرو کردم به لجبازی و  عمل نکردن به خواسته های اونا. 

خواسته های اونا:                                             عکس العمل من:

پهن کردن سفره رنگی با غذاهای خوشمزه             عدم تشکر و قدردانی بابت زحمات  

 

عدم درخواست اونا با وجود سن بالا برای                بی توجهی به خرید های خونه 

خرید خونه 

عدم درخواست پدر جهت کمک به کارهای

فنی مثل تعمیرات برقی و لوله کشی آب و ..          عدم همکاری در حل مشکلات فنی

اینها نمونه کوچیکی از عکس العملهای من بود که انجام ندادن هر کدوم از این کارها به مرور

به خرد شخصیت آدم میره.

در طول زمان مادر به رفتارهاش عادت کرده بوده شایدم معتاد شده بود. و پدرمم مثل قبل.

خوشبختانه با توجه به ندادن اعتماد به نفس لازم به من به عنوان یه پسر من سعی کردم این کمبود رو بیرون از خونه جبران کنم. ( الانم یه کوچولو پایینه ) 

 

من فوتبالم تو بچگی خوب شد با کمک( وحید وحیدی که الان ازدواج کرده و ازش خبر ندارم). چون فرزادو دوست داشتم تشویقی که خونواده از بچگی یادم نمیاد رو فوتبال به من داد. گل میزدم چه گلایی و بچه ها تشویقم میکردن . 

از بابت فوتبال دوستای زیادی پیدا کردم که الان دیگه نیستن چون فوتبالم دیگه نیست. 

 

من میدونید که آدم فنی نبودم چون کسی این خواستن رو به من نداده بود. 

ولی جالبه بدونین من رفتم هنرستان و الکترونیک خوندم. 

رفتم چون در درجه اول فکر میکردم راستی (من یه کم از بچگی دوست داشتم فلفل و نمک و همه چیزو قاطی کنم تو یه دورانیم کیت درست میکردم نمی دونم یا برای خاطر جلب توجه بود یا کنجکاوی نمی دونم ) آره فکر میکردم باید الکترونیک بخونم. 

ای کاش اینا  یه کم با من بودن . 

 بگذریم هنرستان با تمتام دست پا چلفتیاش تموم شد و من یه آدم فنی نشدم. 

اولین موفقیت: 

حامد اسمی که هیچ وقت یادم نمیره و الن باهاش قهرم 

بهترین دوستم اگه قباد و وحید نباشن (اینها عاملهای موفقیت ها یا خوشحالیای بعدی منن) 

آره حمیدرضا رفیعی متولد بهمن سال 1359 و یکی دو هفته از من بزرگتر .کسی که مهارت درس خوندن چیزی که تا سال دوم راهنمایی بلد نبودم رو به من یاد داد . و بعد از اون صد در صد رضایت از درس خوندن و شکوفاییه این احساس خوب که منم میتونم درس خون متوسطی باشم. 

من با حامد تا 3 ماه پیش نزدیک 16 17 ساله دوستیم . ولی الان باهاش شاید قهرم . 

به خاطر وضعیت بد روحی که دارم و توقع داشتم اون کنارم بود.و نیست. 

ایین داستان ادامه دارد....

 

کی زبونتو میفهمه ۱

سلام  

امروز خیلی حالم بده . یعنی خیلی وقت حالم بده ولی امروز یک کم رسید به عصب . وقتی بچه یه خونواده ۶ نفره ای که بزرگترین داداشت ۵۶ سالشه و آخرین بچه به تو که خواهرت باشه داره کم کم ۵۰ ساله میشه آیا تو واقعا میتونی خودتو جزئی از این جمع ۶ نفره بدونی که اون وسط مسطا یه دو جین پیرمرد پیرزن هم ریخته. 

پدر و مادرتم که خدا میدونه نزدیکترین آدما به توان هم سن بالایی دارن و این تنها شانسیه که داری و می تونی از دلگرمیاشون گرم بشی. 

تو این خونواده مثل همه خونواده های ایرانی یک سری ضعف شخصیت یا بهتر بگم کودک درونایی که هر کدوم تو یه سنی جا موندن هم هست. 

منم ۲۸ سالمه ولی از اول ۲۸ نبود یعنی وقتی ۲ ساله بودم داداشیم بزرگه ۲۸ ساله و آبجیمم که قبل من بوده ۱۸ ساله بوده . 

من بزرگتر می شدم خواهر برادرامم بزرگتر . 

اونا پخته تر یعنی:  اینطوری که میبینید شدن منم  کفم بریده بود از این همه تجربه خدایا چه حامیایی اینا حتما تو زندگی دست منو میگیرن. کمکمن. 

آره همونطوری که اونا پخته تر میشدن منم با سعی و خطا داشتم رشد می کردم. 

من بودم مامانم یا بهتره بگم دوستم یارم که ایشالا 100 سال عمر خوب بکنه. 

و پدر خوبی که هر چی بگم کم گفتم. 

ما زندگی رو شرو کردیم کنار هم با فاصله نسلی که زیاد بود. و یه سری صفات ژنتیکی که به هممون ارثیه رسیده بود. 

من قراره بزرگ بشم مشکلات دوره بلوغ رو ببینم . درس بخونم رفتارام رو بسنجم . 

وارد اجتماع بشم و کار کنم. و از همه مهمتر عاشق بشم و روزی زن بگیرم .و اینها قراره تو کل مسیر با من باشن 

این داستان ادامه دارد....