قلبم یه کمی درد می کنه

آره این روزا این ماهیچه کوچولو که ظاهرا تمام حیاتم رو از اون دارم یه کمی درد می کنه.حتی به خاطر دردش مرکز قلب رفتم و نوار قلبم من رو آدم سالمی نشون داد ولی هنوز این ماهیچه کوچولو بدون حتی یه گریه تو سینه من درد می کنه. بعضی ها می گن معدس گوز بدی خوب می شی . بعضیا فکر می کنن دارم ناز میکنم و بعضیا هم میگن برای ما هم درد می کنه اصلا شایدم من دارم اشتباه می کنم اگر اشتباه نکم و این ماهیچه کوچولو چیزیش باشه اون آدما که این حرفا رو زدن حتی یه کم با خودشون فکر نمی کنن که چرا اینطوری در مورد یه آدم قضاوت کردن .در ضمن من دوست دارم یه کم نگران باشم چون مانیارم تازه 2 سالشه و نمی خوام من نباشم و اون باشه و تنها باشه پس دلم می خواد یه کم نگران باشم و حق دارم نگران باشم. دل مشغولیهای این روزهای ذهن مریض من این اجازه رو نمی ده یه کم به خودم فکر کنم به برنامهای نریخته من به آینده مانیار.

دلتنگیهای یک فرزاد

دلتنگیهای یک فرزاد زمانی شروع میشه که مرور خاطرات یک فرزاد یه دفعه جلوی چشماش رو میگیره و از پس اون چشای خیسش خاطرات دورانی رو به یادش میاره که شاید دیگه تکرار نشدنیه . دورانی که فرزاد با عشق دوران جوونیاش مامان مانیار با دوست مثل مامانش حامد خیابون ولیعصر رو بالا پایین میکرد. روزهای سرد پاییز و زمستون که شاید غروباش واسه فرزاد هنوزم دلگیره ،دلتنگی برای حامدی که دیگه نیست . دلتنگی برای منصوره ای که دیگه اون نیست . دلتنگی برای فرزادی که .....

نفسم بالا نمیاد میخوام زار زار گریه کنم . بزرگ شدم و با بزرگ شدنم همه چیز عوض شد مانیار اومد الهی قربونش برم که وقتی اومد که من درگیر کارمم که من درگیر خودمم که من درگیر منصورم که من درگیر این روزهای عجیبم . حالم اصلا خوب نیست دلتنگم  ، راه طولانیه و این بار مانیارم باهامه و من خوابم میاد . دلم برای درد و دلهای وقت و بی وقتمون با حامد . دوغهای آبعلی آقا داود تنگ شده. دلم برای خلوت من و منصوره تو تاریکیه پارکهای تهران ساعت 6 ها تنگ شده . دلم برای کل کلام با قباد تنگ شده .هیچ وقت دلم برای روزهای رنگیم تنگ نمیشه روزهایی که از ته دل میخندیدم تنگ نمیشه دلم برای روزهای دلگیر گذشته تنگ میشه چون انگار یه چیزی تو اون روزها جا مونده و من با خودم نیاوردمش . و الان میدونم یه گوشه یه کنار تو خیابون ولیعصر نشسته و میدونم سردش هم هست و من با خودم نیاوردمش . آه

مانیارم

اسمش مانیار شد الانم 7ماهشه 3روز هم هست نتیجه 37سال زندگی رو ندیدمش و دست عریزش درد نکنه.دلم تنگه واسه مانیارم واسه جوونیای مادر مانیار.

نمی دونم شاید به خاطر خودمم که شده باید پا بزارم رو فرزاد .آخه تا کی تو همه جا پا بزارم روش.پس کی میشه این معادلات مسخره و دست و پا گیر خشک رو از الگوهای ذهنیمون پاک کنیم.پس کی می تونیم خودخواهیامون رو توی آفتابه کوچیک توالت قدیمیه خونه آقای زعفرانی ریخت تا باهاش بشه بعد از یه کوچه گردی حسابی تو کوچه باغای زعفرانکلا یه حال اساسی به کونمون بدیم. تا هر چی اردک و غازی که خوردیم  رو با اون خودخواهیهای کثیف بشه شست.

آره ندیدن مانیار بعد از 3روز منو کسل کرده جوری که آفتابه کوچیکه مسیه یه روستا میشه الهام و توهم من تو نوشتن.

هیچ عیبی نداره من با این تنهایی ها غریبه نیستم آخه اصلا پی منو با تنهایی ریختن.اون قدیما وقتی هنوز به دنیا نیومده بودم مامانم منو تک و تنها زایید .آره یادش به خیر.

الانم پسرم اینجا نیست و حالم خوش نیست. 

و من یک پیرزا هستم