دلتنگیهای یک فرزاد

دلتنگیهای یک فرزاد زمانی شروع میشه که مرور خاطرات یک فرزاد یه دفعه جلوی چشماش رو میگیره و از پس اون چشای خیسش خاطرات دورانی رو به یادش میاره که شاید دیگه تکرار نشدنیه . دورانی که فرزاد با عشق دوران جوونیاش مامان مانیار با دوست مثل مامانش حامد خیابون ولیعصر رو بالا پایین میکرد. روزهای سرد پاییز و زمستون که شاید غروباش واسه فرزاد هنوزم دلگیره ،دلتنگی برای حامدی که دیگه نیست . دلتنگی برای منصوره ای که دیگه اون نیست . دلتنگی برای فرزادی که .....

نفسم بالا نمیاد میخوام زار زار گریه کنم . بزرگ شدم و با بزرگ شدنم همه چیز عوض شد مانیار اومد الهی قربونش برم که وقتی اومد که من درگیر کارمم که من درگیر خودمم که من درگیر منصورم که من درگیر این روزهای عجیبم . حالم اصلا خوب نیست دلتنگم  ، راه طولانیه و این بار مانیارم باهامه و من خوابم میاد . دلم برای درد و دلهای وقت و بی وقتمون با حامد . دوغهای آبعلی آقا داود تنگ شده. دلم برای خلوت من و منصوره تو تاریکیه پارکهای تهران ساعت 6 ها تنگ شده . دلم برای کل کلام با قباد تنگ شده .هیچ وقت دلم برای روزهای رنگیم تنگ نمیشه روزهایی که از ته دل میخندیدم تنگ نمیشه دلم برای روزهای دلگیر گذشته تنگ میشه چون انگار یه چیزی تو اون روزها جا مونده و من با خودم نیاوردمش . و الان میدونم یه گوشه یه کنار تو خیابون ولیعصر نشسته و میدونم سردش هم هست و من با خودم نیاوردمش . آه