مانیارم

اسمش مانیار شد الانم 7ماهشه 3روز هم هست نتیجه 37سال زندگی رو ندیدمش و دست عریزش درد نکنه.دلم تنگه واسه مانیارم واسه جوونیای مادر مانیار.

نمی دونم شاید به خاطر خودمم که شده باید پا بزارم رو فرزاد .آخه تا کی تو همه جا پا بزارم روش.پس کی میشه این معادلات مسخره و دست و پا گیر خشک رو از الگوهای ذهنیمون پاک کنیم.پس کی می تونیم خودخواهیامون رو توی آفتابه کوچیک توالت قدیمیه خونه آقای زعفرانی ریخت تا باهاش بشه بعد از یه کوچه گردی حسابی تو کوچه باغای زعفرانکلا یه حال اساسی به کونمون بدیم. تا هر چی اردک و غازی که خوردیم  رو با اون خودخواهیهای کثیف بشه شست.

آره ندیدن مانیار بعد از 3روز منو کسل کرده جوری که آفتابه کوچیکه مسیه یه روستا میشه الهام و توهم من تو نوشتن.

هیچ عیبی نداره من با این تنهایی ها غریبه نیستم آخه اصلا پی منو با تنهایی ریختن.اون قدیما وقتی هنوز به دنیا نیومده بودم مامانم منو تک و تنها زایید .آره یادش به خیر.

الانم پسرم اینجا نیست و حالم خوش نیست. 

و من یک پیرزا هستم