حالم داره به هم می خوره از این همه مهربونی . از این همه درک . من کجای کارم . این همه سال پاره شدم تا یه ذره اندازه دیگران شدن رو یاد بگیرم . یاد بگیرم خودم رو جای دیگران بگذارم . و از زاویه دید اونا شرایط رو ببینم.
اونوقت با یک سور میاد میرینه تو هر چی هویت و بودن و وجود داشتنه.
باشد این نیز هم بگذرد . ما نیز هم میگذریم . ولی یه فکری واسه این همه مهربونیو فکر دیگران بودنات بکن . حیفی واقعا .قدرت رو نمی دونن دور و بریات. اما من الان از لپ لپ در نیومدم که نفهمم چی دور و برم می گذره .راستی یه کم از زاویه دیدت ببینیم:
کون لق هر چی بچه هم اندازه بچگیاته . مگه واسه تو کاری کردن . پس فامیلای من چی . اصلا موقعیت ما چی؟ گلوی گرسنه من چی که داری ازش می زنی .
خوشحالم فرزادم . هنوز فرزادم و نوکر اوستا.
اره حالم به هم می خوره از این همه مهربونیو فکر دیگران بودنات. خب استفراغ واسه این جور موقعهاس دیگه .
ولی دوست دارم.