اونا که زبون من رو نمی فهمیدن باهام بودن

آری اونا که زبون من رو نمی فهمیدن سعی کردن برخلاف خواستشون بیان و با من باشن تا شدن اوستا رو شدنی کنن. 

لباس جدید زندگی رو تنم کردم تا بریم دنبال شدن تو دشت غربت . غربتی از جنس ترس از جنس خاک کهنه . بوی کهنگی خاک از اطراف قلعه به مشام می رسید. 

چه قلعه محکمی . چه قلعه غریبی .آری اونا که زبون من رو نمی فهمیدن الان کنارم نزدیکای قلعن. 

سلام سکوت و سلام 

اومدیم شدنیه اوستا رو شدنی کنیم . آق محمود ترسناک طهران.اجازه هست.؟ 

و همه منتظر آق محمود طهران غرش کنه.و اونایی که زبون منو نمی فهمیدن با تمام خاطرات بد دوران زندگی جواب غرش اون مرد سنگلجی رو بدن. 

ولی نه .نه ................. خدایا این چه صداییه این غرش.این غرش صدای..... 

این غرش آشنا بود . خدایا تو داری غرش میکنی نه محمود طهرانی بابای منصوره. 

آره خدا اون روز همه جا حضور داشت تو چهره محمود.تو فضای توی قلعه تو گرمای هوا. 

و داشت شدنی که خودش برام خواسته بود رو شدنی میکرد. 

اون روز قلعه خوبتر از اونی بود که هممون فکر می کردیم. 

چون تا اومدیم تو قلعه اوستا هم با ما وارد شد. 

خدایا تو تموم قلعه های زندگیمون باش و بودنت رو به من و عزیزترینام نشون بده. 

قربون مهربونیات                       خدا جون دوست دارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد