شعری از شاعر

سلام 

سلامی به شاعر 

سلامی به شاعر وجود فرزاد شاعر لحظه های تلخ و شیرین.شاعری از جنس بلور بلوری از جنس فضا فضایی بی کران در انعکاس وجود یک اسم  فرزاد . 

شاعری که ردپای لغاتش در جاده برفی گذر از زمان چشمان وجود من را خیس می کند بی آنکه من بخواهد. منی تنها منی خسته ولی منی چشم انتظار .چشم انتظار طلوع . 

طلوعی دوباره تا شروعی نو . در پاها رمغی نیست . 

چون در او رمغی نیست . او کیست؟ 

او همان است که باید می بود چون نبودش تنهاییه وجود و نیاز موجود. 

او هست کنارمن و من نیستم   پس من گنهکارم . 

راه دراز است و پاها خسته و هیچ نشانی از راه نیست . کدامین راه؟   

من راه را گم کرده ا م؟ یا هوا برفیست و راه مرا ؟ 

نمی دانم .میدانم سرد است و دستان او هم مرا گرم نمی کند . 

امروز صدایی آمد و مرا خواند . و گفت کسی هنوز بودنت را حس می کند . چه خوشبختم من . 

پس می توانم گوش کنم . پس پرستوها کوچ نکردند . هستند؟ آه..... 

خدایا کمکم کن تنهام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد