خانه عناوین مطالب تماس با من

این نه منم

این نه منم

پیوندها

  • کوه
  • شبکه های کامپیوتری
  • طبیعت گردی
  • سفر
  • کوه
  • دست نوشته های یک جادوگر

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • قلبم یه کمی درد می کنه
  • دلتنگیهای یک فرزاد
  • مانیارم
  • مانیار و پیله من
  • هفته چهاردهم
  • مادر شدن با تحمل دردهای یک سوزن
  • دکتر عارفی نماینده خدا در کنار ما
  • ساک هفته
  • شاید مانا شاید مانی و شاید.....
  • خسته و ساعت 9:30
  • جاده بن بست
  • 12345 بزرگتر از 6
  • زندگی در حباب
  • مامان
  • پایان یک وابستگی

نویسندگان

  • فرزاد 47

بایگانی

  • اسفند 1397 1
  • دی 1397 1
  • مهر 1396 1
  • دی 1395 1
  • شهریور 1395 1
  • مرداد 1395 4
  • آذر 1394 1
  • تیر 1394 1
  • بهمن 1393 2
  • مرداد 1393 1
  • آذر 1392 1
  • فروردین 1392 1
  • دی 1391 4
  • تیر 1391 2
  • مهر 1390 1
  • شهریور 1390 1
  • مرداد 1390 1
  • مرداد 1389 1
  • اردیبهشت 1389 2
  • اسفند 1388 1
  • اسفند 1387 3
  • آبان 1387 1
  • مهر 1387 11
  • شهریور 1387 2

تقویم

اسفند 1397
ش ی د س چ پ ج
1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29

آمار : 5429 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • قلبم یه کمی درد می کنه جمعه 10 اسفند‌ماه سال 1397 12:38
    آره این روزا این ماهیچه کوچولو که ظاهرا تمام حیاتم رو از اون دارم یه کمی درد می کنه.حتی به خاطر دردش مرکز قلب رفتم و نوار قلبم من رو آدم سالمی نشون داد ولی هنوز این ماهیچه کوچولو بدون حتی یه گریه تو سینه من درد می کنه. بعضی ها می گن معدس گوز بدی خوب می شی . بعضیا فکر می کنن دارم ناز میکنم و بعضیا هم میگن برای ما هم...
  • دلتنگیهای یک فرزاد چهارشنبه 19 دی‌ماه سال 1397 17:28
    دلتنگیهای یک فرزاد زمانی شروع میشه که مرور خاطرات یک فرزاد یه دفعه جلوی چشماش رو میگیره و از پس اون چشای خیسش خاطرات دورانی رو به یادش میاره که شاید دیگه تکرار نشدنیه . دورانی که فرزاد با عشق دوران جوونیاش مامان مانیار با دوست مثل مامانش حامد خیابون ولیعصر رو بالا پایین میکرد. روزهای سرد پاییز و زمستون که شاید غروباش...
  • مانیارم پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1396 13:52
    اسمش مانیار شد الانم 7ماهشه 3روز هم هست نتیجه 37سال زندگی رو ندیدمش و دست عریزش درد نکنه.دلم تنگه واسه مانیارم واسه جوونیای مادر مانیار. نمی دونم شاید به خاطر خودمم که شده باید پا بزارم رو فرزاد .آخه تا کی تو همه جا پا بزارم روش.پس کی میشه این معادلات مسخره و دست و پا گیر خشک رو از الگوهای ذهنیمون پاک کنیم.پس کی می...
  • مانیار و پیله من پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1395 18:46
    فکر کنم اومدنش و بودنش و حس یادگار بودنش و همه این شرایط باعث شد من اسم مانیار رو واسش قاب بگیرم .یار ماندگار من و منصوره.یاری که الان تقریبا 7 ماهه که تو دنیای درون منصوره ماندگاره. منتظرشیم تا بیاد و از خدا میخوام با اومدن فرشته کوچیک اتفاقات خوب هم همراهش و واسش بیاد. منم که نمیدونم چیه و چرا اصلا روزهای خوبی ندارم...
  • هفته چهاردهم چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1395 18:02
    هفته چهاردهمه و مهمون کوچولوی ما حالش خوبه دیدیمش و راحت خوابیده بود . تمیز و راحت .خدا رو شکر که هنوز باهامونه و داره میاد . می دونم یه دستش تو دسته مامان بزرگشه و یه دستش تو دست خداس .من خیالم از هر دوشون راحته . خدا حال خوب منصوره و اعتمادم به خودت و مامان رو تا ته ماجرا ازم دریغ نکن . من می دونم یه مامان خوب به...
  • مادر شدن با تحمل دردهای یک سوزن جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1395 19:07
    مادر شدن . مادر .مامان.بهت افتخار می کنم .افتخار میکنم به انتخابم .به تو به تویی که با وجود ترسهات به خاطر اون هدیه کوچولو داری سختیهای این راه رو تحمل می کنی .تویی که از یه آمپول معمولی می ترسیدی تا الان فکر کنم نزدیک 70 تا سوزن رو تو اون شکم کوچیکت فرو کردی .فرو کردی تا با هر درد سوزن اون فرشته کوچولو راحت غذا از...
  • دکتر عارفی نماینده خدا در کنار ما دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1395 22:52
    شکر اول از مامان و خدا بابت پر بودن ساک هفته.رفتن پیش خانم دکتر عارفی دختر دکتر عارفی معروف .به هر حال با نگرانیهای زیاد من منتظر پس ازیکی دو ساعت که منصوره اومد و گفت ساک پره و همه چیز خوبه و من شکر می کنم که اولین قدم رو واسمون خدا و مامان خوب برداشتن.امیدوارم تا آخر قصه با ما کنار ما و همراه ما باشن. شکر و شکر و شکر
  • ساک هفته جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1395 18:19
    روزهای اول دارن با سرعت میرن تا منو از خودم از لحظات نگرانیهام جا بزارن.و من منتظر.منتظر که باز ببینم بودن دوست رو و شاید ببینم نادیده ها رو من الان تو یکی از قسمتهای عجیب داستان کم نور زندگیه فرزادم و با دونستن این که اون کل داستان رو از حفظه منتظرم خدایا اینبار دو نفریم و شاید سه نفر .باهام باش. ساک رو تو این هفته...
  • شاید مانا شاید مانی و شاید..... جمعه 1 مرداد‌ماه سال 1395 01:43
    ماندن یا نماندن.شدن یا نشدن.نوشتن یک فیلمنامه واسه بازیگری که اگه قرار باشه بیاد و بازی کنه کارگردانی و نویسندگی فیلمش ظاهرا به عهده من و مامانشه. خدایا کمکم کن ازت می خوام منو مامانش رو تو این کارگردانی همراهی کنی.من یه جاهایی درسم رو خوب نخوندم ولی نمره قبولی درس من رو تو امتحان مانا یا مانی با موندنشون به من...
  • خسته و ساعت 9:30 جمعه 13 آذر‌ماه سال 1394 21:24
    ساعت 9:30 اتمام کار در روزی تمام شده. در روزی تعطیل.در مکعبی تعطیل از جنس عدم اطمینان. در داخل مکعب و گویی من مقصر کدورت بلور بوده ام.نه من حالت تهوع بدی دارم و دیگر نمی دانم.
  • جاده بن بست جمعه 12 تیر‌ماه سال 1394 15:22
    کارگران مشغول کارند. و جاده رو به انتها . علامتها می گن جاده داره به آخر میرسه. باید مواظب باشم. اگه شب باشه میرم ته ته ته دره . اگه روزم باشه از سکوت انتهای خیابون بن بست می ترسم. شاید یکی بیاد. شاید چیزی بشه که من طاقتش رو نداشته باشم. کاش می تونستم پرواز کنم و از انتهای خیابون بن بست بپرم . برم به خیابون نهم شایدم...
  • 12345 بزرگتر از 6 سه‌شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1393 21:24
    6 فردیت مشخصی که تنهای تنها بزرگ شد خاکش ، کودش ، ریشه اون مادرش بود و هوایی که نفس می کشید تجسم رویاهاش. 6 داشت 34 ساله می شد 34 سال جنگیدن تا پیروزی، پیروزی چیه ؟ مگه جنگ بوده ؟ نه. 6 تمام تلاشش این بود که ثابت کنه 6 ، 6 نیست آخر نیست ، ته نیست ، اون شاید 1 نباشه ولی شیشم نیست اون شیشی بوده که خط کشی راهش همیشه رو...
  • زندگی در حباب دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 22:02
    زمستونه ولی اصلا سرد نیست . نه صدای بارونی نه سنگینی برفی روی پشت بوم خونه . و نه صدای غارغار کلاغی گرسنه توی کوچه های سرد محل. ولی سرده سرماش از سرمای زمستون هم سرد تره ، سرماش سرمای رفتن مامان ، سرماش سرمای 20 نبودن یه رابطه و شاید هم سرمای تموم شدن یه دغدغه و کلافه بودن واسه پیدا کردن یه دغدغه دیگس . دغدغه هایی نه...
  • مامان چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1393 17:08
    کاراکتری دوست داشتنی . کاراکتری از جنس مادر بود . مادری از جنس مادر بچه گیام . مادری از جنس رفیق تو سن پیری. تنها کسی که شاید بعد از خدا یا شاید حتی قبل از خدا عاشقش بودم. چون خدای من مامان بود. بزرگ بی توقع قوی . نیست انگار اصلا نبود. مگه میشه یه هویت یه شخصیت با مرگش محو بشه .غیب بشه.چه می دونم بره هوا بره زمین.نمی...
  • پایان یک وابستگی سه‌شنبه 31 تیر‌ماه سال 1393 13:19
    سلام و باز هم سلام تموم شد . آره این همه استرس و فشار و ترس از دست دادن یک نفر تموم شد چون اون یه نفر تموم شد . تموم شدن اون یه نفر واسه من یعنی تموم شدن ایمان تموم شدن اتکا و شاید تموم شدن خدا.چون خدای بچه گیام شکلش بود . چون اونقدر برام بزرگ بود چون اونقدر برام خوب بود شکل خدای بچه گیام رو مثل خودش نقاشی می کردم....
  • استفراغ شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 23:13
    حالم داره به هم می خوره از این همه مهربونی . از این همه درک . من کجای کارم . این همه سال پاره شدم تا یه ذره اندازه دیگران شدن رو یاد بگیرم . یاد بگیرم خودم رو جای دیگران بگذارم . و از زاویه دید اونا شرایط رو ببینم. اونوقت با یک سور میاد میرینه تو هر چی هویت و بودن و وجود داشتنه. باشد این نیز هم بگذرد . ما نیز هم...
  • 1392/1/1 پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1392 10:51
    1392/1/1 .اری سال 92 . سالی شروع شد - سالی اغاز شد - و باز یک معادله بی جواب و انتظار برای جواب معادله تا یک سال دیگه. امروز شیفتم و هم شیفتیهای همراه من هم اینجان - سعید - حمید - امیر - امید- کیوان و صدای موزیکی که از اتاقش میادو این یعنی 1 روز از سال نو می گذره .مادر در بهبود نسبی - اقا سر شار از حس عیدی دادن و...
  • 1تا 6 هیچ پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 18:53
    اره 1 2 3 4 5 6 - 6تا بچه با سختی با وجود همه بد بختیهای زندگی اومدن و بودنشون رو با بودن 2 نفر به دنیا اثبات کردن . اقا و مامان .ستونهای این 6 طبقه لرزون .6 طبقه ای که اصلا طبقه نیستن . نیم طبقم نیستن . ستون ها کهنه شدن ونیاز به مراقبت .ولی مراقبی نیست .عددی نیست . ششی نیست . که خاک بر سر 1 تا 6 که حالم به هم می خوره...
  • ( ) پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 18:43
    عادت ترکم نمی شه چشای مهربون تو ای عاشق ترین عاشق ها ای مونس تنهایی های تنهای من ای خدای من ای ....... فقط تو لابلای پرهای تو خواب سرد زمستونی میاد و بس تو در گیر من و من در گیر یکی دیگه . دیگه ای که دیگه دیگه بودنش در گرو بودن ما کنار اونه . و دریغ از بلد بودن بودن . بودن هایی از جنس مقدس خودش . خودش که خدا بودن خدا...
  • گوش کن جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 13:35
    صبح ساعت 5:30 . من توی تراس خونه جنگلی خوابیدم .با صدای چکه شیر اب تو حوض حیاط از خواب بیدار میشم. هوای سرد نمی گذاره صدای چکه اب حالم رو جا بیاره و از جام بلند میشم. پناهگاهی بین راهی تو درکه خیلی خستم نشستم تا خستگیم در بره و بلند بشم برم بالا. هوا سرده و زمین یخ زده . حوضی وسط پناهگاهه و چکه های اب یخ روی اب رو...
  • روزهایی از پس هم جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 13:22
    اری روزهایی از پس هم . در سکوت وسایه شان بر روی دیوار تنهایی من . امدند . و غروبهایی سرد را دیدند تا شاید یادمان بماند که بزرگ شدیم و دیگر سایه مان بر روی دیوار تنهایی مجالی ندارد . بزرگ شدیم و دیدیم هر ان چه کم و بیش . دیدیم عاشق شدن عاشق هایی با بهانه های عاشقی از جنس فرزاد - حامد- نیما - قباد .....دیدیم خمیده شدن...
  • زوزه خاموش جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 23:32
    زوزه خاموش موزیکی که دیگه باهاش افکارم نمی رقصه . افکارم حسی نداره که دستاشو حتی تکون بده . و شاید افکار فرزاد دیگه دستی نداره . چشمان گناه کاره قلب فرزاد دیگه خیس نمی شه . خدا خدا خدا خدا خدا خدا خدا خدا خدا خدا ریتم نوشتنش رودوست دارم . خیلی وقته ننوشتمت . نه اینکه قهرم نه .من و تو اشتیه اشتی هستیم.من تنبلم.
  • ??????????????? جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 23:18
    ????????????????? یعنی با چی شروع باید کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی دوست دارم بنویسم ولی بهونه جدیدی که حولم بده ندارم . ترسیمی از بهونه های بعدی زندگیم ندارم و این خطرناک ترین چیزیه که الان وجود داره . این که کجا داریم می ریم منو میترسونه . اینکه تو این کله که الان 2 تا شده چی میگذره . خیلی وقته دغدغه هام نونشده و این یعنی...
  • بودن یا نبودن چنده؟ شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 23:51
    اره بودن یا نبودن چنده؟ بودن با مامان خوب کودکیا - مامان خوب بزرگیا - یا نبودن باهاش - هوا خیلی کثیفه نمی دونم این الودگی رو چرا وقتی تو بیمارستان اقبال به دنیا می اومد بهش نگفتن؟ مامان تو چرا نگفتی؟ امیر که گفت . ولی من من شاید حکمت بودم خدایا حکم تو چی بود؟ خدایا رو یکی از ادمات حکم کردی که حکمش رو الان می خونه....
  • کبری چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 00:09
    کبری - بزرگ - مادر -نمیدونم اسم مامانمه - مامانی که خیلی پیر شده و من و ما ازش دور شدیم من اینجام پیشش ولی ما ازش دوریم ما خیلی زیادیم حدود فکر کنم 60 سال داوود - یه 50 سال مهری یه 50 سال امیرو یه 47 سال منیر و بیژن اره جمعا 200 سالی هستیم ولی دریغ از اندازه کبری بودن - اره کجاس بزرگیت مامان کیه قدر بزرگیت رو بدونه...
  • من سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 22:12
    ما دیگه من نه ما ما ما ما ما ما خدایا ما می بینی ما تو این اوضاع دیگه فرزاد نه منصوره و فرزاد ما سختیها مال ما شده نه من . کمک کن ای ن همه نامرد دورم ریختن نمی دونم چیکار کنم خدای فرزاد کمک کن مشکلات رو خودت حل کن من دلم به تو گرمه که صدام در نمیاد ولی منصوره رو چیکار کنم اونم جزیی از منه ما راه رو نمی بینیم من نمی...
  • هر شب یک یادداشت پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 21:52
    هر شب یک یاد داشت نه برای انتشار برای خودم خودی که گم کردشو نمی بینه. واقعا کیم چیم و چرا نیست اون داده بودنم . چی میخوام؟ من الان از وضعیت ناراضیم . از کدوم وضعیت؟ از وضعیت رضایتمندی از فرزاد. مثلا چی؟ مثلا کاری که برای پوله نه رضایت فرزاد. رضایت فرزاد تو چیه؟ نمی دونم گیر اینجاس دیگه من کیم؟ سوالی که نمی خوام سالها...
  • اونا که زبون من رو نمی فهمیدن باهام بودن جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 11:37
    آری اونا که زبون من رو نمی فهمیدن سعی کردن برخلاف خواستشون بیان و با من باشن تا شدن اوستا رو شدنی کنن. لباس جدید زندگی رو تنم کردم تا بریم دنبال شدن تو دشت غربت . غربتی از جنس ترس از جنس خاک کهنه . بوی کهنگی خاک از اطراف قلعه به مشام می رسید. چه قلعه محکمی . چه قلعه غریبی .آری اونا که زبون من رو نمی فهمیدن الان کنارم...
  • بالاخره شد جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1389 11:07
    سلام آره بالاخره شد.کیفیت شدنش بمونه ولی مهم اینه که شد.ولی کیفیت شدنشم خداییش چیزی نبود که فکر می کردم. دم اوستامون گرم . که باز هوامو داشت. بالاخره بعد از ۴.۵ سال شد.حالا چی شد بماند.چون یه کمش رو من می دونم . یه کمش رو اوستا.یا نه بیشترش رو اوستا. اوستا شدنیش کرد تا بشه اون چیزای خوب. وگرنه خودش هم می دونه هر شدنی...
  • ۸۸ رفت جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 13:54
    یکهزارو سیصد و هشتاد و هشتمین تاریخ لحضه های ناب هم داره تموم میشه . سالی تموم شد سالی سخت ولی خوبتر. خوبتر چون خوبیها بیشتر بود.به امید سالهای خوبتر بعدی بدون هیجانات منفی و سرشار از لحظات مثبت بعدی. کمک کمک کمک کمک در انتظار کمکهای بعدیم.
  • 47
  • صفحه 1
  • 2