سلام
امروز خیلی حالم بده . یعنی خیلی وقت حالم بده ولی امروز یک کم رسید به عصب . وقتی بچه یه خونواده ۶ نفره ای که بزرگترین داداشت ۵۶ سالشه و آخرین بچه به تو که خواهرت باشه داره کم کم ۵۰ ساله میشه آیا تو واقعا میتونی خودتو جزئی از این جمع ۶ نفره بدونی که اون وسط مسطا یه دو جین پیرمرد پیرزن هم ریخته.
پدر و مادرتم که خدا میدونه نزدیکترین آدما به توان هم سن بالایی دارن و این تنها شانسیه که داری و می تونی از دلگرمیاشون گرم بشی.
تو این خونواده مثل همه خونواده های ایرانی یک سری ضعف شخصیت یا بهتر بگم کودک درونایی که هر کدوم تو یه سنی جا موندن هم هست.
منم ۲۸ سالمه ولی از اول ۲۸ نبود یعنی وقتی ۲ ساله بودم داداشیم بزرگه ۲۸ ساله و آبجیمم که قبل من بوده ۱۸ ساله بوده .
من بزرگتر می شدم خواهر برادرامم بزرگتر .
اونا پخته تر یعنی:
اینطوری که میبینید شدن منم
کفم بریده بود از این همه تجربه خدایا چه حامیایی اینا حتما تو زندگی دست منو میگیرن. کمکمن.
آره همونطوری که اونا پخته تر میشدن منم با سعی و خطا داشتم رشد می کردم.
من بودم مامانم یا بهتره بگم دوستم یارم که ایشالا 100 سال عمر خوب بکنه.
و پدر خوبی که هر چی بگم کم گفتم.
ما زندگی رو شرو کردیم کنار هم با فاصله نسلی که زیاد بود. و یه سری صفات ژنتیکی که به هممون ارثیه رسیده بود.
من قراره بزرگ بشم مشکلات دوره بلوغ رو ببینم . درس بخونم رفتارام رو بسنجم .
وارد اجتماع بشم و کار کنم. و از همه مهمتر عاشق بشم و روزی زن بگیرم .و اینها قراره تو کل مسیر با من باشن
این داستان ادامه دارد....